رنج فهمیدن و فهمیدن...
ما میفهمیم و این فهم مایه درد است. چرا که آغاز فهمیدن، آغاز درکی است که از «خود» پیدا میکنیم و این «خود» این «من» تنهاست؛ نه فقط این «من» که با این عالم غریبه است، بلکه همین «من» که هنگام حرف زدن درباره خودمان به آن اشاره میکنیم؛ مثلا میگوییم من رفتم! همین «من»، تا وقتی که به «او» نپیوسته و بزرگ و فراگیر نشده در «خود» محصور است و در حصاری از «آگاهی خود نسبت به خود» احساس تنهایی میکند.
در مرحله بعد این آگاهی، تعهدآور است. یعنی زندگی از ما انتظاراتی دارد و حقوقی بابت زنده بودن و انسان بودن و آگاه بودن برگردن ما میگذارد که آن حقوق را باید ادا کنیم. زندگی چشم به ما دوخته است که چه میکنیم تا درست مثل یک آینه بازتاب دهد و دقیقا مطابق آنچه من و تو میاندیشیم و میگوییم و کنش نشان میدهیم، او نیز در واکنشی آینهوار آن را به ما بازگرداند؛ زندگی این چنین است، چه بخواهیم چه نخواهیم.
حال میپرسیم برای کشیدن بار این دو رنج یعنی رنج «فهمیدن» و رنج «تعهد ورزیدن به آنچه میفهمیم» چه داریم؟ پاسخ این است که در عوض نیرو و نشاطی که در معدن وجود ما نهفته است نیز ویژه و متمایز و برتر از همه موجودات است. طوری که هیچ یک از انواع و اجناس خلایق در این زمینه حتی قابل قیاس با آدمیزاد نیست. حال این به انتخاب ما وابسته است که با این نیروی حیاتی چه میکنیم؟ آن را هدر میدهیم تا به هرز رود یا مدام مرزهای آن را توسعه میدهیم؟
آری؛ با هر انتخاب اگر غلط باشد، امکانی را از خود سلب کردهایم و نیرویمان را تلف کردهایم و با هر انتخاب، اگر درست باشد بر نیروی خود میافزاییم و این افزایش به شکل خطی نیست بلکه ابعاد نیرویمان مدام میافزاید و مدام از دل خود تولدی دیگر مییابد و در هر تولد ما را از سطحی به عمقی دیگر میبرد و ژرفترمان میکند از آنچه پیش از آن بودیم.