سوالهای زیادی...
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر میکند؟»
میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمیماند، گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف میبینی، لذت ببری.»
میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمیخواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها میگذشت.
میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟»
هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکردهام.»
میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.»
هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت میدهم. نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»
هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.»
میمون دوم به اولی گفت: «میبینی؟ وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی، این طور میشود!»
پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.
تفکر شعور زندگی شادی خوشحالی