لبخندت یک دنیا میارزد
سوار تاکسی میشوی و به راننده میگویی سلام. وارد بانک میشوی و به کارمند بیحوصله میگویی خسته نباشید. در شلوغی مترو بلند از روی صندلیات بلند میشوی و به پیرمرد میگویی: بفرمایید!
تو کت و شلوار نمیپوشی. لباسهای گرانقیمت نداری و برنامهی آخر هفتههایت چنگی به دل نمیزند، ولی لبهای تو عادت کرده به لبخند زدن. از آن آدمها نیستی که سر بقیه پول تاکسی، فحش را بکشی به جان راننده. دستهای تو سالهاست به نگرفتن یقه مردم عادت کرده. هیچ وقت سر کسی داد نمیزنی.
تو یک زندگی معمولی در محلهای معمولی داری. اصلا شاید از خانوادهای میآیی که چندان دلچسب نبوده. شاید پدرت سر صف نانوایی و بوق اضافه یک راننده از کوره در رفته و حرفهای نامربوط زده. شاید خاندان تو بدهکار عالم و آدم بودهاند. شاید پول خیلیها رابالا کشیدهاند و فرار کردهاند. مردم شاید خانوادهات را دوست نداشته باشند. شاید دلشان پر باشد از قولهای پوچ و وعدههای فریب آنها. اما تو ذهنها را پاک میکنی. تو لبخند میزنی، حتی وقتی از شرایطتت راضی نیستی.
تو به همسایهها میگویی: عصر بهخیر! به تمام عابرهایی که روی خط عابرند، اجازه عبور میدهی و برای رد شدن از چراغ قرمز، دستت را روی بوق نمیگذاری.
مردم ممکن است خانوادهات را دوست نداشته باشند اما خودت را چرا! راستی لبخندهای دوستانهات یک دنیا میارزد.