بردباری یعنی بار زندگی را ببر!
دانش زندگی کردن را باید از خود زندگی آموخت. زندگی با ما حرف نمیزند ولی این هنر ماست که زندگی را به حرف بیاوریم. زندگی، ظاهرش خشن است ولی باطناش لطیف و نازنین. زندگی نازش زیاد است و تا نازش را نكشيم با ما حرف نمیزند. چگونه میشود ناز زندگی را کشید و او را سر حرف آورد تا رازهایش را با ما در میان بگذارد؟
تنها راه، بردباری است. بار زندگی را باید بر دوش بکشم و ببریم. حوادث و سوانح وحشتناک، قاعده نیستند و رنج زیستن را نمیشود با آنان محک زد. آنها سیلی زندگی هستند برای بیدار شدن ما از خواب، آنها سنگهايی هستند برای شکستن آينه ما، آنها قيچیهايی هستند برای بریدن رشته اميد ما از هرچه و هرچیز و هر کس تا تنها و تنها خودمان بمانيم و خودمان. چرا که در آن حوادث و سوانح به راستی حس میکنیم که «هیچ کس نمیتواند بفهمد که من الان چه حالی دارم!» بدین ترتیب با خودمان روبهرو میشويم. آخرین تیر ترکش زندگی، آن حوادث تلخ است وگرنه در رفت و آمد شب و روز ما مدام در حال رنج کشیدنیم، رنجهای ریز که پی در پی میآیند و ما را دچار اضطراب یا خشم میکنند. اگر خودمان را به این رنجهای ریز گذرای به چشم نیامدنی روزمره عادت دهیم و گلایه از زندگی نکنیم، کم کم روی خوش خودش را به ما نشان میدهد و آرام آرام چشم باز میکنیم و از میان دو لبمان سخنانی بیرون میتراود که حکمت محض هستند و ما هرگز این حکمت را پیش کسی نیاموختهایم.
گشایش، در بیرون از ذهن ما رخ نمیهد. گشایش در درون ماست. رودخانه جان ما به خاطر خشم و اضطراب گل آلود است. ما هرگز نخواهیم فهمید که در بستر این رودخانه به جای سنگریزه، مروارید و الماس در انتظار دیده شدن هستند و ما این همه درخشش فریبا را در بستر رودخانه جانمان نخواهیم دید مگر آن که خشم و اضطراب دست از گل آلود کردن آب بردارند. مگر آن که با زندگی آشتی کنیم و سرش غرنزنیم و این همه شک و شکایت بارش نکنیم. کلید گشایش در همین بارکشی است. ما انسانها بارکش خلقتیم . بردباری ابزار سفر ما نیست بردباری خود سفر و خود مقصد است.