موش اگر ببر هم بشود باز ترسوست!
موشی کوچک هر روز با ترس و وحشت به زندگی خود ادامه میداد. موش بیچاره با دیدن خواب گربه قدرتمند در اطراف لانهاش بارها از خواب با حالتی آشفته بیدار میشد. سرانجام موش به این نتیجه رسید که نمیتواند با این وضع به زندگی ادامه دهد. خوشبختانه موش با یک جادوگر برخورد کرد و با التماس از او خواست که تبدیل به یک گربه قدرتمند شود.
اما چندی نگذشت که موش گربه شده، دوباره دچار همان مشکل شد. زیرا او هنوز یک موش و یا بهتر بگوییم یک گربه ترسو بود. موش که گربه شده بود بار دیگر به ساحر التماس کرد. زیرا او هرگاه با سگ بزرگی برخورد میکرد، بیاختیار از ترس میلرزید. ساحر بار دیگر در خواست او را بر آورده ساخت. موش کوچک به یک سگ بزرگ تبدیل شد. موش که حالا سگ شده بود، ببر وحشی و درندهای را دید و بار دیگر از ترس و وحشت به خود لرزید. دوباره به سراغ ساحر رفت و از او کمک خواست. اما این بار جادوگر درخواست موش را رد کرد و دیگر حاضر به کمک به موش نشد.
ساحر به موش گفت: تو را به قیافه واقعی خودت تبدیل خواهم کرد. زیرا متوجه شدم سحر من در تو تاثیری نمیکند. من نمی توانم ترس و وحشت تو را از بین ببرم. حتی اگر بدن قدرتمندی مانند ببر به تو بدهم باز هم قلبی مانند موش خواهی داشت.