میترسم چیزهای خوب دنیا تمام شود!
حرص میزنم برای پر کردن قفسههای یخچال، خریدن لباسهای پشت ویترین، دیدن فیلمها و سریالهای جدید، زدن عطرهای جدید، خوردن بستنی، کارامل، نوشابههای رنگارنگ، شیرینیهای تازه...
میترسم دنیا تمام شود و چیزهای خوبش را از من بگیرد. میترسم نسل شمعها و عودها منقرض شود. میترسم کتابها نایاب شود، سیدیهای جدید دیگر بیرون نیاید. میترسم از قافله عقب بمانم.
دلم شور میزند. دلم شور ندیدن را میزند. خیابانها را میگردم. از هر ویترینی چیزی سهم من است و از هر مغازهای، جنسی. میترسم زندگی و اتفاقاتش تمام شود و من از روی حواسپرتی نفهممش.
دور و برم را نگاه میکنم. به قفسه لبریز شده از فیلمهای تلنبار شدهی ندیده، کتابهای خوانده نشده و عطرهای استفاده نشده.
بعد میبینم، دهانم از چشیدن خسته است و پایم از رفتن و دلم از نوشتن. غمگین شدنم را از روزهایی دارم که زیاد دنبال زندگی دویدهام. خسته میشوم از این همه دویدن و نرسیدن. حتی از این که خستهام، خسته شدهام! دیگر هیچ چیز تازهای به چشمم تازه نیست. چشمهایم آن قدر دیده که حالا دیگر دلش نخواهد ببیند.
دلم سیر شدن و خسته نشدن و طعم آرامش میخواهد...