امروز از آن روزهاست!
اینکه صبح از در خانه که میخواهی بیرون بروی کمی بیشتر جلوی آینه معطل کنی چون حس میکنی لباست چروکیدگی دارد. زمانی برای اتوکشیدنش نداری. برای همین کیفت را طوری میاندازی که چین و چروکها زیر بند کیف پنهان شوند. داری راه میافتی که گِلهای خشک شده روی کفش توجهت را جلب میکند؛ دیرت شده، با دستمال کاغذی توی کیفت خیلی سطحی دستی به سر و گوش کفشها میکشی و خاک را طوری روی آن پخش میکنی که همه جایش یکدست شود، طوری که خیلی توی ذوق نزند.
در راه ایستگاه اتوبوس وقتی به خانههایی میرسی که شیشههایشان عکس تو را منعکس میکنند، مدام سعی میکنی با دقت بیشتری چروک لباس را پنهان کنی. توی اتوبوس تمام حواست به پیراهنت است و اینکه کسی متوجه شلختگی امروزت نشود؛ ایستادنت، تکیه دادنت و حتی نشستنات با کمی حیا همراه میشود، به محل کار هم که میرسی، سعی میکنی با کسانی که رودربایستی بیشتری روبرو نشوی، فوری پشت میزت میروی تا کفشهایت را از دید عموم خارج کنی.
اما قصه همینطور تمام نمیشود؛ امروز از آن روزهاست! و درست به همین علت استکان چای از دستت رها میشود و روی شلوارت میریزد؛ از یک طرف اگر آن را بشویی، خشک کردنش به این آسانیها ممکن نیست و از طرف دیگر اگر رهایش کنی، لکه چای رویش جا خوش میکند. دل را به دریا میزنی و تصمیم میگیری تا آخر روز از پشت میزت بیرون نیایی و هر کس هم صدایت کرد، با بهانهای جواب رد به او بدهی.
برگشتن به خانه سختتر است؛ توی اتوبوس معذبتر میایستی و راه تا خانه را دو قدم یکی میپیمایی و فقط وقتی نفس راحت میکشی که رسیده باشی به خانه و در را پشت سرت ببندی.
قبل از هر چیز به کفشها واکس میزنی، بعد شلوارت را به آب و پودر میسپاری و دست آخر هم پیراهنت را اتو میکنی.
و تازه شاید آن وقت، فرصت کنی که یادت بیاید امروز به کفش و کیف و لباس هیچ بنی بشری توجه نکردهای!