عاقبت یاوه گویی!
در روزگاران پیش، زن پرحرفی در یک دهکده زندگی میکرد. او نمیتوانست، جلوی دهان خود را بگیرد. در مورد هر چیز و هر کسی، حرف میزد و یاوه گویی میکرد. بالاخره روزی با حرفهای پوچ خود، زنی را دچار یک مشکل بزرگ کرد. بسیار متأسف شد که باز هم نتوانسته است جلوی زبان خود را بگیرد. نزد کشیش به گناه خود اعتراف کرد و پرسید چه کفارهای باید بپردازد؟
کشیش به او گفت: «تا فردا به بازار برو، دو مرغ بخر و برای اینکه در راه خانه، کاری برای انجام دادن داشته باشی، پر آن دو مرغ را بکَن. بعد به اینجا بیا و گزارش کار خود را به من بده.»
زن به دستورات کشیش عمل کرد. از میان دهکده به بازار رفت، دو مرغ خرید و در راه خانه، پرهای آنها را کند. در خاتمه نزد کشیش رفت و به او گفت تمام دستوراتش را دقیقا اجرا کرده است.
کشیش گفت: «بسیار خوب، حالا برای پس دادن کامل کفارهات، فقط کافی است که یک کار دیگر انجام دهی. باید دوباره از میان دهکده رد شوی و تمام پرها را جمع کنی!»