کودک عاشق درون...
بچهها با اینکه حواس پنجگانه را دارند؛ میبینند و میشنوند و لمس میکنند و میبویند و میچشند، باز برای اینکه دور و برشان را خوب بفهمند و سر از اشیا دربیاورند هرچه که به دستشان برسد توی دهنشان میکنند. باید شی توی دستشان را مزمزه کنند و بجوند و حتا قورتش دهند تا به این نتیجه برسند که خوب بود یا بد. سخت بود یا لطیف. حالا هی بهشان بگو خطرناک، سمی است تیز یا اصلا خوردنی و خوشمزه. باز تا ازشان غاقل شوی دست به کار میشوند تا خودشان تجربه کنند. یکهو میبینی تا سرت را چرخاندی یک چیزی کرده تو دهنش. لپهایش دارد تکان میخورد و لبها را قفل کرده و در مقابل نگاه نگران و چشمان وق زده شما با همان دهان بسته لبخند میزند!
کودک عاشقِ درون آدم هم همینجوریهاست. عاشق که شد دلش را با همه حواسش میگذارد پیش او که دوستش دارد. فقط عطش رسیدن دارد و حل شدن و تا ته خط رفتن. حالا اگر از گنجشک توی آسمان تا سنگ روی زمین دهان باز کنند و بگویند راه اشتباه است و یار آنی نیست که باید، فایدهای ندارد. خودش، فقط خودش میخواهد تا ته راه برود و به آینده فکر نمیکند.
جدالی میافتد بین عقل و قلب. جنگی میشود درون دل و کارزاری. عشق و جنون را با عقل کاری نیست. تناقض است اصلا. اما آخرش که چی؟ بگذاریم طفل درون هرچه را که خواست تجربه کند، چون دوست دارد؟ بالاخره عقل باید یکجایی وارد شود و تلاش بکند. دست بچه را بگیرد. حواسش را بهش برگرداند. چراغهای خاموش را روشن کند. پردهها را کنار بکشد. اصلا دست بچه را بگیرد و ببرد یک جای دیگری و حواسش را پرت موضوعی دیگر بکند.
بچه را اگر به حال خودش رها کنی یک وقتی دیدی لقمهای که برداشته گلوگیرش میشود...