نامش کلاغ است!
عصبانیت در پسر موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه، کلاغ...
تاریخ انتشار:
102 نفر این یادداشت را خواندهاند
4 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
مردی هشتاد و پنج ساله با پسر تحصیل کرده چهل و پنج سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی، پیر مرد برای سومین با پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسر موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه، کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز، پسر کوچکم که سه سال دارد، روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی، پیر مرد برای سومین با پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسر موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه، کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز، پسر کوچکم که سه سال دارد، روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»