قاشق روغن را فراموش نکن!
مردی نزد خردمند ثروتمندی رفت تا راز خوشبختی را از او بپرسد. خردمند، با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد، گوش کرد. اما در نهایت به او گفت که فعلا وقت ندارد، راز خوشبختی را برایش فاش کند. به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و دو ساعت دیگر، نزد او بازگردد اما پیش از رفتن مرد جوان، قاشق کوچکی را به دست او داد و در آن مقداری روغن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش، این قاشق را در دست داشته باش و نگذار روغن آن بریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پلههای قصر در حالی که چشم از قاشق برنمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند برگشت. مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی اتاق پذیرایی را دیدی؟ آیا باغی را که استاد باغبان، ده سال صرف آراستن آن کرده است، دیدی؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است، در کتابخانه ملاحظه کردی؟ مرد جوان با شرمندگی گفت: هیچ ندیدم. تمام حواسم به چند قطره روغن در قاشق بود تا نریزد.
خردمند گفت: خوب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس!
مرد جوان برگشت و بار دیگر با اطمینان شروع به گردش در کاخ کرد. وقتی پیش خردمند برگشت، همه چیز را موشکافانه برای او تعریف کرد. خردمند گفت: پس آن چند قطره روغن که به تو سپردم، چه شد؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها ریختهاند. آن وقت خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که میتوانم به تو کنم، چنین است؛ راز خوشبختی در این است، که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز چند قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. یا همه زیباییها را درک کنی، ولی عزت و انسانیت خود را فراموش نکنی.