چرا دلیل اشکهایش را نپرسیدم؟
زنی کنار پیاده رو ایستاده و منتظر سبز شدن چراغ راهنما بود. رو به رویش در لبه پیاده روی مقابل، دختر جوانی ایستاده بود. زن در یک لحظه متوجه شد که دختر میگرید. هردوی آنها با سبز شدن چراغ به راه افتادند. لحظهای که آن دو به هم رسیدند، غریزه مادری سراپای وجود زن را فرا گرفت. هر ذره وجودش میخواست که به آن دخترک نزدیک شده و ناراحتی او را برطرف کند. با این وجود بیانکه کلمهای بر زبان آورد از مقابل دختر گذشت و به کار خود ادامه داد.
اما چشمان پر از اشک دختر بینوا تا ساعتها همچون پرده سینما در مقابل چشمان زن پدیدار میشد و لحظهای از خاطرش دور نمیشد. زن بارها و بارها با خود گفت: چرا جلویش را نگرفتم و بهش نگفتم «چیه؟ چی شده عزیزم؟» شاید برمیگشت و بهم میگفت «به تو مربوط نیست». خب که چی؟ مگر چه میشد؟ آسمان که به زمین نمیآمد. حداقلش این بود که برای چند ثانیه متوجه میشد کسی هست که غمخوار اشکهایش است. افسوس که بیخال از کنارش گذشتم. گویی که اصلا وجود خارجی نداشت.