کوه اگر کوه است...
کولهام را روی دوشم جا بهجا میکنم و پا روی صخرهها میگذارم. سرم را که بلند میکنم، یال سفید کوه به آبی آسمان دوخته شدهاست. آفتاب چشم را از نور پر میکند. شیب کوه نفسگیر است. صخرهها ترک خورده و در هم تنیدهاند و میتوان گذر میلیونها سال را بر صورتشان دید.
از تن صخرهها که میگذرم عرق از پیشانیام توی چشمهایم راه باز میکند. مینشینم که نفسی تازه کنم. سوزی سرد از دره با شتاب به شیب صخرهها میوزد. در دقیقهای ابرهای تیره آفتاب را میپوشانند. رعدی به سینهی کوه میکوبد. صدایاش ثانیههایی بعد سر میرسد. کوهستان میلرزد. عزم بازگشت میکنم. باد، در کوه میپیچد. نگاهم را که به راه پشت سر میگردانم ، چیزی نمیبینم. صخرهها را بوران و مه در بر گرفته. کورمال در عرض شیب، قدم برمیدارم. شکافی این جاست. به دل صخره میخزم. باید بنشینم به انتظار تا هوا آرام بگیرد و راه باز کنم به رفتن.
آسمان انگار بر کوه خشم گرفتهاست، کوه اما ایستاده و تمام دوستاناش را هم پناه دادهاست. حتما گنجشکها و مورچهها را هم چون من در شکافی مهمان کرده و سپر و سرپناه شدهاست. باد در فاصلهی سنگها و صخرهها میپیچد و انگار در گوش من نجوا میکند، میگوید: کوه اگر کوه است، اگر همسایهی آسمان است، اگر مایهی مباهات زمین است و مایهی استحکامش، از آن روست که ایستادن را استاد است. چون خم به ابرو نیاوردن را خوب بلد است. برف را بر گردهاش دعوت میکند و میزباناش میشود. میگذارد برف همهی شکافها را انباشته کند. میگذارد زمان بر سرش بگذرد و از این انتظار و استقامت رودها جاری میکند. دشت را کوه است که سیراب میکند. آفتاب سوزان را بر صورتاش میپذیرد و از شکستی که بر تن تخته سنگهایاش بنشیند، نمیهراسد. گرمایاش را به جان میپذیرد و دست جوانهها را میگیرد که از زیر بار برف سر بیاورند. کوه زمستان را در خود میبلعد و بهار را به زمین هدیه میکند. باد در گوشم همچنان نجوا میکند. حالا ابرها به کرانهای دیگر رفتهاند و آفتاب گرمایاش را از میان شکاف صخره به تن من مینوازد. از شکاف که بیرون میآیم رنگین کمانی را میبینم که از آسمان به شانههای محکم کوه پلی بسته است.