باید حرف زد، قبل از تمام شدن تمام شدنیها
بعد از یک سکوت طولانی، بعد از روشن و خاموش کردن شمعهای کوچک اتاق و در تنهایی فرورفتن، بعد از این روزهای کسل بیطاقت که شبیه هیچ وقتی ازگذشتهی خودم نبودهام، احساس میکنم باید حرف بزنم.
باید حرف بزنم از اینکه در تاکسی حقم را خوردهاند. راننده باقیمانده پولم را نداد. بگویم که یک راننده عصبانی دیگر هم داشت زیرم میگرفت و یک مغازهدار خسته، حوصله سوالهای من را نداشت.
باید بگویم. از تنهاییهای خودم. از ناهارهایی که سر میز، تنها میخورم. از کارم که به خاطر هشت سال درس تخصصی خواندن، سخت، نفسگیر و بدبوست. باید بگویم روزهایم بوی گوگرد میدهد و خورشیدِ هر روزم لامپ کمرمقیست که خیلیوقتها حوصلهاش سر میرود از دائم روشن بودن.
باید بگویم خیلی وقتها چندمتر زیر زمین، زیر زمینی که عابرها برای خرید و رفتن به رستوران و تماشای تئاتر، راحت رویش راه میروند، یکی مثل من زنده است، بیدار است و دارد به روزهای دور و لحظههای خوب از دست رفته فکر میکند. باید بدانند من خستهام وپیادهروهای سنگی و خفه این جا عابری ندارد و کسی نیست که به من خسته نباشید بگوید.
باید حرف بزنم. از چایهایی که مثل رابطههای این روزهایم زود سرد میشوند. باید گله کنم از بارانی که وقتی میبارد که من چتر همراهم ندارم و گله کنم از آن روزهایی که تمام ماشینهای دنیا فقط و فقط دربست میروند.
بعد از اینهمه حرف نزدن، بعد از این که اینهمه حرف، به زبان نرسیده از دهان افتاد، بعد از تمام جملههایی که از بس نگفته شد، فاعل و مفعولش را گم کرد حالا وقت حرف زدن است. وقتش است که بگویم دوستت دارم. دوستت دارم را قویتر و با خاطری جمعتر از گذشته بگویم. فکر نکنم به این که آخرش چه میشود. فکر نکنم که خودش از نگاهم بفهمد کافیست. بگذار یکبار هم که شده این زبان لعنتی کم حرف سر سبزم را بر باد بدهد.
باید حرف بزنم. به جای این که راه بروم، روی صندلی بنشینم، خطوط پررنگ سکوت را هی ادامه بدهم خوب است که مثل کودکی تازه به حرف افتاده، زبان باز کنم. زبان باز کنم؛ آن هم بعد از این همه سال. نمی گویم قطعیست اما شاید، شاید قلب ناآرامم قدری آرام شود.