دزد را اخراج کن!
استاد شاگردان زیادی داشت. یکی از آنان متهم به دزدی شد. این خبر را به استاد دادند، اما او توجهی نکرد. مدتی بعد همان شاگرد را در حین دزدی غافلگیر کردند. حالا دیگر شک اطرافیان تبدیل به یقین شده بود. شاگردان انتظار داشتند که استاد از متهم توضیح بخواهد، اما استاد باز هم توضیح نداد.
بالاخره نامهای به او نوشتند و خواستند که آن شاگرد دزد را اخراج کند، در غیر این صورت همهشان آن مکان را ترک میکنند.
استاد شاگردان را نزد خود خواند و به آنان گفت:«شما که پس از جستجویی طلایی و مشقتهای بسیار، متوجه شدهاید که حق و ناحق چیست، شاگردانی زیرک و باهوش هستید. اگر گمان میکنید که دیگر در اینجا چیزی یاد نمیگیرید، بروید. هیچ کس جلوی شما را نخواهد گرفت. اما این همکلاسی بدبخت شما حتی نمیتواند، حق را از ناحق تشخیص دهد. چه کسی جز من باید این موضوع را به او یاد بدهد؟ شما بروید، اما من او را نزد خود نگه میدارم.»
اشک شرمساری و خجالت، روح دزد را تصفیه و قلب شاگردان دیگر را انباشته از تواضع کرد.