باغبان نابینا....
مردی در یک خانهای با باغچهای بزرگ و بسیار زیبا زندگی میکرد. او چند سال پیش در اثر یک تصادف بینایی خود را از دست داده بود و تمام اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر میبرد. گیاهان را آب میداد، به چمنها میرسید و رزها را هرس میکرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز منظرهای دل انگیز داشت و سرشار از رنگهای شاد بود. روزی شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به ملاقات او آمد.
از باغبان پرسید: «خواهش میکنم، به من بگویید چرا این کار را میکنید؟ آن طور که شنیدهام، شما اصلا قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من کاملا نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچه خود زحمت میکشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگها نیستید، پس چه استفادهای از این همه گلهای رنگارنگ میکنید؟»
باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخند زنان به مرد غریبه گفت: «خوب من دلایلی خوبی برای کار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم میآمد. به نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به علت نابینایی، دلیل قانع کنندهای نیست. البته نمیتوانم که ببینم چه گیاهانی در باغچهام میرویند، اما هنوز میتوانم آن ها را لمس و احساس کنم. من نمیتوانم رنگها را از هم تشخیص دهم، اما میتوانم عطر گلهایی را که میکارم، استشمام کنم. و دلیل دیگر من شما هستید.»
«چرا من؟ شما که اصلا مرا نمیشناسید!»
«البته من شما را نمیشناسم اما گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد میشود و کنار باغچه من میایستد. اگر این تکه زمین باغچه یا بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام کاری به این دلیل صرف نظر کنیم که در نگاه اول، سود چندانی برای خود ما ندارد. در صورتی که ممکن است، کمک ناچیزی به دیگران بکند.»
مرد به فکر فرو رفت و گفت: « من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم.»
باغبان پیر لبخندزنان به صحبت خود ادامه داد:«به علاوه مردم از اینجا رد میشوند، با دیدن باغچه من احساس شادی میکنند، میایستند و کمی با من صحبت میکنند. درست مانند شما. این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»