این جهان کوه است و فعل ما ندا
دوران راهنمایی یکی از دبیرانمان عادتی داشت که ما پنهانی از چشم او، به این عادت میخندیدیم. او هر چند دقیقه یک بار آب دهانش را با نفسی که تو می داد، در دهانش به عقب میکشید. ما هر چند دقیقه یک بار، صدای آب دهانش را که گویی از اطراف لثههایش پیشروی کرده بود و با یک نفس عمیق آن را میفرستاد سر جای اولش، میشنیدیم و میخندیدیم.
گاهی اوقات هم در راه بازگشت به خانه ادایش را در میآوردیم و وقتمان را میگذراندیم. سالها گذشت و من قد کشیدم و ریش و سیبیل درآوردم و خودم معلم شدم. یک بار داشتم سر کلاس درس میدادم که درکمال ناباوری، دیدم من هم دقیقا همان عادت دبیرمان را در هنگام تدریس دارم، آب دهانم جمع میشود و مزاحم حرف زدنم میشود و بیاختیار برای آن که رشته سخنم قطع نشود به جای آن که لحظهای مکث کنم و دهانم را ببندم و آب دهانم را قورت بدهم ، همان حرکت را میکنم. برایم عجیب بود. یاد حرف قدیمیها افتادم که میگفتند: «به مردم نخند؛ سر خودت هم میآید.»
یک نمونه عجیبتر را در زندگی یکی از بستگانم دیدم. او به اصطلاح یک تیک مادرزادی دارد. نمیتواند گردنش را مثل آدمهای عادی راست نگاه دارد و چند دقیقه یک بار آن را کج میکند. این حالت به خصوص وقتی که با او حرف میزنی چشمگیر است و اگر کسی او را نشناسد، پیش خودش میگوید: این بابا چرا اینقدر دوست دارد سرش را کج کند و از گوشه چشم به آدم نگاه کند؟ یک بار از مادر خدابیامرز همین فامیلمان شنیدم که میگفت: این که این جوری شده، به خاطر این است که در دهمان یکی بود همینجوری و شوهرم دستش میانداخت. وقتی که بچه کمی بزرگتر شد. یک بار خودش گفت «به فلانی خندیدم سر بچه خودم آمد.»
مولوی فرموده است:
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا