...شبیه خمیازه!
مثل قسمتهای کسالتآور روزهای تعطیل. مثل خمیازههای صبح. از همانهایی که ردیف دندانها پیدا میشود و میرود تا زبان کوچیکه طرف. یا مثل آن قسمت تعطیلات که آدم پیژامه میپوشد و خسته لم میدهد روی مبل و حس انجام کاری را ندارد. از همین حسها که کلا حس تعطیلی است.
گاهی هم شبیه فیلمهای کسالت آور. از همینها که دوربین خیلی کم و آهسته حرکت میکند تا حس سکون و سکوت را به مخاطب القا کند. این فیلمها رنگ کم دارند. انگار موقع تدوین یک مشت رنگ خاکستری پاشیده باشند روی صحنهها. یا کارگردان برای القای بیروحی و تشدید فضای خاکستری از قصد صحنههایی از فضای مه آلود یا آسمان ابری را نشان بدهد. دو سه صحنه هم شخصیت اول را با شال گردن و کله خزیده توی یقه پالتو نشان بدهد، کافی است تا توی گرمای تابستان هم حس یخ زدگی بهت دست بدهد.
گاهی برخی زنها برای همسرشان شبیه همین قسمتهای روزهای تعطیلی میشوند که آدم مینشیند این فیلمهای کسالت آور را تماشا میکند. یا شبیه کارهای تکراری که فقط مختص روزهای تعطیل است. مثل اتو زدن ملحفهها و لباسها که تکراری است و حوصله آدم را سر میبرد. لااقل گردنبندی بیاندازند تا دانههای سنگی ِ چند ضلعی ِ چند رنگش، از حالت تکراری درشان بیاورد. گردنبند را بیاندازند تا کمی رنگهای گردنبند، رنگ بدهد به حلقههای فیلم.