جهان تنها جزئی از وجود من است
هر انسانی کمالی را برای خودش متصور میشود و چون خودش را دوست دارد، میخواهد آن کمال را بیابد. پس به این معنا، همه انسانها خوددوست و خودخواه هستند. مسأله این است که تو خودت را چه میبینی؟ من اگر خودم را حوضی بدانم، اگر هم پر شوم تنها به اندازه حوض پر میشوم و اگر خود را برکهای بدانم به اندازه برکه. اما اگر خودم را اقیانوس بدانم، هرقدر در من آب بریزند پر نمیشوم!
فرق آدمها با هم در همین تعریفی است که از خود دارند. آدمهایی که خود را وقف مردم میکنند و به شکل معجزهواری تمام شئون زندگیشان و تمام هم و غمشان خدمت به دیگران است، «خود»شان را یک خود بسیار بزرگ میدانند و حس میکنند همه کائنات، همه کیهان با همه موجودات و جنبندگان با او نسبت دارند و او قصهای دارد بس دراز که یک سر آن را خودش میداند و سر دیگر آن را همه جهان؛ این جور آدمها اگر خدمت به موجودات دیگر یا انسانهای دیگر میکنند، به خودشان دارند خدمت میکنند زیرا آنقدر بزرگ شدهاند که هر خیری به آنها برسد همان خیری است که به همه جهان میرسد. رفتار این گونه مردان و زنان نایاب، جوری است که انگار آنها از حالت یک آدم با مختصات زمانی و مکانی و محدودیتهای یک جثّه آدمیزادی، فرارفتهاند؛ انگار آنها کل شدهاند و جهان جزئی از آنهاست.
مثال؛ کسی که یک دکه دارد و آدامس و رانی هلو و سیگار میفروشد، دارد کار میکند و آنکه یک کارخانه با چند هزار کارگر و کارمند دارد، هم! هر دو هم از این کار کردن، به دنبال سود هستند ولی اولی فقط خودش است و خودش. اما کسی که کارخانهای میزند با چند هزار کارگر و کارمند، هم سود بیشتری میبرد هم از بغل سودی که او میبرد، چند هزار نفر دیگر هم نان سر سفره میبرند و این غیر از تمام شغلهای جانبی است که به واسطه این کارخانه به وجود میآیند یا رونق میگیرند؛ بالاخره مواد اولیه و ابزار آلات پیش نیاز تولید هستند و شرکتهای توزیع و پس از آنها فروشگاههای عرضه.