جریان زندگی همه غمها را میشوید
یکی از تابستانهای کودکی را در رودهن گذراندیم. آن موقع رودهن یک ده بزرگ بود. یادم هست که چشمهای را پیدا کرده بودم که از دل صخرهای میجوشید و دور خودش برکه کوچکی درست کرده بود. کف برکه خاکی نرم بود. یکی از سرگرمیهایم این بود که سنگی بردارم و بیندازم توی آب تا ببینم چگونه خاک نرم کف برکه بر میخیزد و آب را گل میکند و جریان آب را ببینیم که چگونه ابری از گِل را که در دلش درست شده، آرام آرام میشوید و میبرد و خودش، خودش را صاف و زلال میکند.
دل ما هم همینطوهاست... صبح تا شب سنگهای زیادی در برکه دل ما میافتد و برکه دل را گِل میکند؛ سنگ ریزهها یکی یکی برای امتحان در دلمان میافتد و برکه دل را گِل میکند... ولی آن که از درونش جریان زندگی با نیرو و نشاط میجوشد، همه آن گلها را میشوید. بعد آرام آرام چشم باز میکند و میبیند که برکه دلش پر از سنگریزههای قشنگ است و دیگر هرچقدر هم سنگ در آن بیندازند، هرگز گل نخواهد شد.