آدرس خورشید را به همه بده
همهچیز این جهان حساب و کتاب دارد. مثلا همین خورشید. همیشه سر وقت میآید. تو بگو یک دقیقه دیرتر یا زودتر؛ اصلا راه ندارد. ساعت که زنگ میخورد، برو پشت پنجره. اگر آبی به صورت زدی و نمازی هم خواندی که چه بهتر. حالا آبیِ پررنگ آسمان را بگیر و برو تا پشت کوهها. همان جایی که بچهها در نقاشیهایشان خورشید را میکِشند. همان جا را نگاه کن. اگر دیدیش، شک نکن که او هم دارد نگاهت میکند. آنجا که آبی و قرمزِ آسمان در هم پیچیدهاند، مال توست. با انگشتهای دو دستت دو زاویه قائمه بساز و با عمود کردنشان، یک قاب ببند. این قاب زیبا یادگاری خورشیدِ بخشنده به توست. خورشید برای هر کس که از پشت پنجره به استقبالش آمده باشد، هدیهای دارد. اما هدیه خورشید از آن دست هدیههایی است که برای نگهداشتنش، باید مثل خودِ خورشید سخاوتمند باشی و یادگارش را بدَهی برود.
چطور؟ بعد از صبحانه، قابت را بردار و به بازار برو. برو جایی که قدر گوهر را بشناسند. داد بزن «گوهر دارم، گوهر...». ببین چند نفر جمع میشوند. گوهرت را گران بفروش. اصلا قیمتش همین است. برکت گران است. ارزان که به دست نیامده. گوهر گرانت را به کسی بفروش که هم گوهرشناس باشد و هم سخاوتمند. فروختی؟ مبارک است. فقط خیال نکن برکت فقط از آنِ توست. زکات دارد. زکاتش را بده. اگر داشتی از بازار برمیگشتی و کسی از تو سراغ برکت را گرفت، نشانیاش را بده. خیال نکن قرار است از روزیِ تو بزنند و به دیگری بدهند. مواظب باش غرور هم تو را برندارد که «من اگر نباشم، این بندهی خدا تا ابد سرگردان کوچههاست». تو فقط وسیلهای. اگر بخواهی وسیله خوبی نباشی، از همه سرگردانتر میشوی. نشانی خورشید را بده و بگو ساعتش را روی چه عددی کوک کند که هم به سلام و احوالپرسی با خدا برسد، هم به قرمز و آبیِ آسمان.