ستونبندی سالها!
ظاهرا بادها ميآيند تا درختان را بيدار كنند. ولي به رياضيدان ِ حسابرس دروني من ميخورند و او را بيدار ميكنند. او بيدار ميشود و عطر سنبل ميخورد به دماغاش و يادش ميافتد كه بايد تمام اطلاعات اين سال را بريزد جلواش و مو به مو، بررسي كند. او دو تا ليست دارد. ليست سياه، كه درش اسم آدمهايي را مينويسد كه بهام ضربه زدهاند و از زندگيام رفتهاند. ليستش را ستونبندي كرده است. يك ستون نام، يك ستون دليل، يك ستون هم نظر يك كارشناس كه عقلش از من زيادتر بوده. او اين ليست را بايگاني ميكند براي روزهايي كه شايد آن آدمها دوباره برگردند و آن موقع، پروندههایشان را از بايگاني بيرون بكشد و بهام هشدار بدهد.
او يك ليست ديگر هم دارد از آدمهايي كه تازه در دنيايم متولد شدهاند. اين ليستش هم چند ستون دارد. در يك ستون اسم نوشته شده، در ديگري خصوصيت آنها، در ستون آخر همان جايي كه هميشه بالايش مينويسند ملاحظات، حد و حدودي دوستيمان نوشته شده. حالا ديگر موقع آن است كه ليست را به من بدهد! واي چندتا از ليست سفيديهاي پارسال رفتهاند در ليست سياه امسال، چندتا از رفقاي قديمي هم هستند. چه بد!
ولي ليست سفيدم هنوزم پر است. چه زندگي هيجان انگيزي! پر از دوستيهاي خوب و مفيد. اصلا همين دوستيهاي ساده، زنده بودن را تبديل به زندگي ميكنند. اين كه بدانم در طول روزهاي سال، يك دوستي در يك جاي دنيا منتظر من است كه بروم سراغش و دنيايم را تكميلتر كنم با آن. ولي همه چيز به روابط انساني ختم نميشود. رياضيدان حسابرس من، به كار هم خيلي علاقه دارد. به اين كه توي سالي كه گذشت، بالاخره اصطكاك بين كار و استعداد و علاقهام كمتر شد يا نه؟ او تمام تجربههاي كاري مرا كنار هم ميچيند. اوه! چه تنوع كاري! 4-5 تا كار براي يك سال. آن هم اين همه متفاوت. و بعد مينشيند از بالاي عينك ته استكانياش زل ميزند به من. با نگاهش ميگويد: «چه ياد گرفتي از اين همه كار؟» ميگويم: «نه! كارت اين طوري درست نيست. اگر خيلي ادعاي حسابرسي داري، بايد تمام ساعات زندگيام را به تفكيك دربياوري. مثلا جمع ساعتهايي كه من داشتم مينوشتم را بگو! جمع ساعتهايي كه كارمندي كردم را بگو، ساعتهايي كه داشتم بحث ميكردم را دربياور، ساعتهايي كه كتاب ميخواندم و... بعد بپرس اين همه ساعت نوشتي، آخرش چه به دست آوردي؟ يا اين همه ساعت كارمندي كردي بگو چه به دست آوردي؟ و من به تو خواهم گفت بهترين ساعتها برايم ساعتهايي بوده كه نوشتهام. و بهتر از آن، ساعتهايي كه خواندهام.» بعد دوباره نگاهم ميكند. مغزش هنگ كرده. چه ميداند چه قدر ساعت من چه كردهام؟ احتمالا بايد برود با آن دو فرشتهاي كه روي شانهام دارند ريز اعمالم را مينويسند. حرف بزند. شايد بتواند در بياورد كه چه كردهام!؟ براي همين ميفرستمش سراغ همان فرشتهها، ميدانم آنها هم سرشان شلوغ است. آنها هم دارند خوب و بد مرا جمعبندي ميكنند. و احتمالا حسابرس دست خالي ميماند. ولي با اين كار من از زير نگاهش فرار ميكنم.
بهار است. حساب و كتاب هم حدي دارد. بايد نوروزي كه هيچ وقت تكراري نميشود را تكرار كرد. بايد عين ديوانهها رفت زير باران راه رفت. بايد چشمها را بست، يك نفس عميق كشيد و در بازدم، تمام تلخيها و تمام جزئيات ليست سياه را بيرون ريخت. بايد هي توي دل خدا خدا كرد، كه خدا آشنايي با آدمهاي خوب را قسمت سال جديدمان بكند. ليست سفيدمان را پرتر از پر كند و زندگيمان را هر چه بيشتر قابل زندگي كردن!