افتادن در دام تواضع
میگویند دعا نکردن از تکبر است؛ کسی که دعا نمیکند به زبان حال به خدا میگوید: «من از یاری تو بینیازم و بدون آن هم میتوانم به خواستههایم برسم.» وقتی نوجوان بودم بدون اینکه چنین احساس استغنایی داشتهباشم دست از دعا کردن برداشتهبودم. به خودم میگفتم: «درست نیست که این قدر پرتوقع و معاملهگر باشم. درست نیست که هر وقت به خدا رو میکنم به خاطر یکی از خواستههای خودم باشد. خدا از بندهای که همیشه دست گداییاش دراز باشد و دهان التماسش باز، خوشش نمیآید.» حواسم نبود که همین، صورت دیگری از تکبر است؛ همین که برای خودم شانی قائل شدهام که با خواستن و التماس کردن فرومیریزد. همین که فکر میکنم کسی هستم و خدا از من انتظار دارد که مثل یک انسان بینیاز رفتار کنم. گاهی آنچه فضیلت اخلاقی حسابش میکنیم میتواند سرپوشی باشد برای یک رذیلت اخلاقی.
گاهی هنگام به زبان آوردن یک آرزوی بزرگ از خودمان میپرسیم: «چرا خدا باید چنین چیزی را به من بدهد؟ او بندههای شایستهتر از من دارد. چرا باید مرا بر آنها مقدم کند؟» گاهی هنگام دعا برای رفع یک مشکل کوچک به خودمان میگوییم: «چرا خدا باید به چنین اتفاق حقیری اهمیت بدهد؟» گاهی گمان میکنیم گناهمان بزرگتر از آن است که بخشیده شود. همه این تصورات، ظاهر زیبایی از جنس تواضع دارند اما در پس این ظاهر زیبا، تکبر و ناامیدی از رحمت خدا و کوچک شمردن صفات او پنهان شده است. فرض نهفته در چنین تصوراتی این است که «بخشش خدا محدود است و برای بخشیدن به من، باید دیگران را محروم کند» یا «عنایت خدا محدود است و آن را به اتفاقات مهم دنیا معطوف میکند» یا «من میتوانم گناهی چنان بزرگ انجام بدهم که در دایرهٔ عفو الهی نگنجد.»
بخش بزرگی از جهاد اخلاقی جنگیدن با داوریهایی از این دست است که در ظاهر در حق خودمان و در باطن در حق خدا میکنیم. داوریهایی که رنگ تواضع دارند اما در باطن به معنای کوچک شمردن خدا یا بزرگ شمردن خودمان هستند. داوریهایی که اگر در آنها دقیق شویم، معنایی جز این ندارند که «خدا بیکران و نامحدود نیست؛ او فقط بسیار بزرگ است؛ خیلی بزرگتر از ماست اما نامحدود نیست. او بیشتر شبیه یک ابرانسان است؛ با همان خصوصیات انسان، با همان مرزهای وجودی انسان که فقط گسترش یافتهاند. اما او هم مثل انسانها مرز دارد.»