بگذاریم دست هایمان سیاه شوند
خاطرم هست قبلا اطراف خانه مادربزرگم خانهای بود که در آن درخت گردوی بزرگی وجود داشت که شاخههایش تمام کوچه را گرفته بود. گاهی برای بازی که به کوچه میرفتم زیر شاخ و برگهای درخت غول پیکر یکی دو گردوی بر زمین افتاده، تر و تازه پیدا میکردم و خوشحال از این کشف بزرگ درصدد شکستن و خوردنش بر میآمدم. خاطرم هست که همیشه مادرم از شکستن و دست زدن به آن گردوهای پوست سبزِ تازه، منعم می کرد و از بیم اینکه دستهای پسر کوچکش سیاه شود، لذت خوردن گردوها را از من می گرفت! گاهی هم خودش دستکش به دست، گردوها را باز میکرد و مغز سفید آنها را به من میداد. از بچگیهایم همیشه حسرت این در دلم ماند که گردویی را پیدا کنم، خودم بشکنمش و فتحش کنم و بعد از خوردن مغز آن به دستهای سیاه شدهام خیره شوم! همیشه غبطه میخوردم به دست همبازیانم در کوچه که با چهرههای مصمم، دستهای سیاه شده و لبخندهای ریزشان، میتوانستند گردو بشکنند و راحت و آسوده بخورند.
برای چشیدن طعم لذت بخش نتیجه بعضی از کارها، باید از بعضی چیزها گذشت. گاهی شاید بدون تاوان دادن برای کاری، بازهم بشود به مقصود رسید. اما شیرینی و دل چسب بودن آن کار را نمیتوان بطور کامل لمس کرد. ( بعدها فهمیدم حتی مغز گردوهای شسته رفته و بزرگی که مادرم از بازار میخرید هم طعم آن گردوهایی که دور از چشم مادر با دستهای سیاه شده شکستم و خوردم را نداشت!)
اگر هدفی که قرار است در انتهای انجام کاری بدست آید، ارزش داشته باشد، چرا نباید در مسیر رسیدن به آن از بعضی داشتههای خود بگذریم؟ تازه شاید بتوان بعد از رسیدن به مقصد، دوباره داشتههای کم ارزشتر گذشته را از نو بدست آورد. بگذاریم دستهایمان سیاه شوند!