من شمع محفل شما هستم!
سرویسکار کولر تنها آمده بود خانهمان. من شده بودم دستیار و شاگردش. به نظر میآید که روش خوبی باشد، هم به مردم چیزی یاد میدهد و هم نیاز نیست ماهیانه بخشی از درآمدش را بدهد به شاگرد. وقتی سرش توی کولر بود، بلند ازم چیزی خواست. هنوز اسم آن چیز را یاد نگرفتهام. پرسیدم چه؟ دوباره اسمش را گفت. گفتم نمیدانم چیست، نشانیهایش و رنگ و رویش را گفت و من فهمیدم کدام است. با لحنی که پر از تمسخر بود، گفت: با این سنِت نمیدونی این چیه؟ تا آخر کار بهم سرکوفت میزد و سرزنش میکرد. من توی ذهن خودم گفتم من هم اطلاعاتی دارم که شما ندارید. اصلاً قرار نیست همه مردم، همه چیز را بدانند. اگر من و همه مردم، سرویس کولر را بلد باشند که کاری برای شما نیست. اما باز تکرار میکرد. چند بار خواستم بهش بگویم که شما چه میدانید تفاوت ویتگشنتاین متقدم و متأخر چیست؛ اما پشیمان شدم. میتوانستم بهش بگویم دانش شما را میشود با بیست هزار تومان خرید و دانستن و ندانستنش بیست هزار تومان تفاوت دارد، اما دانش فلسفی من را نمیشود با پول خرید و باید دود چراغ خورد تا بهش رسید. دیدم دور از انصاف است اینگونه رفتار کنم. تا آخر، سرزنشهایش را درباره ندانستن اسم وسائل کارش شنیدم. توی دلم ازش ناراحت بودم. با کلماتش به گمان خودش میخواست مرا تحقیر کند، اما من خودم را توی دلم تبرئه میکردم.
وقتی رفت میخواستم برای بانوی خانه داستانش را بگویم. دیدم خود من و بسیاری مثل من در مواردی مشابه دیگران را به خاطر ندانستههایشان مستقیم یا غیرمستقیم سرزنش کردهایم. لزومی ندارد، فریاد بزنیم که تو نمیدانی و من میدانم. توی یک مجلس چند نفره، سعی میکنیم بحث را به دانستههای خودمان بکشانیم و خودمان بشویم شمع محفل و خود را داناتر از دیگران نشان دهیم، حتی سعی میکنیم دانش خودمان را برتر نشان دهیم. توی ذهنم بود اگر به آن سرویسکار میگفتم من فلسفه میدانم و تو نمیدانی، بهم میگفت فلسفه به درد زندگی من نمیخورد و همین سرویسکاری بدرد بخورتر است. ما توی رفتارهای پنهانمان، دانایی و دانش خود را نمایان میکنیم و به دیگران میفهمانیم که نیم عمرتان برفناست.