من از طلا بالاترم، تو از آهن پایینتر!
کاش انسان با همان ملاکی که درباره خودش قضاوت میکند درباره دیگران قضاوت میکرد یا دست کم با همان ملاکی که درباره دیگران قضاوت میکند درباره خودش قضاوت میکرد. در حالت اول دیگران هم مثل خودش تبرئه میشدند و پاک بودند. و در حالت دوم خودش هم به اندازه دیگران متهم میشد آن وقت زبانش را میبست و از متهم کردن پرهیز میکرد. چون میگفت خودم هم همینطورم. اما همیشه برای دیگران دادگاهی ناعادلانه تشکیل میدهد. برای خودش بهترین فرضها را در نظر میگیرد و برای دیگران بدترین فرضها را و فاصله او با دیگران میشود فاصله بهترین و بدترین. عدالت و انصاف یعنی همین که با یک ملاک، خودت و دیگری را ارزیابی کنی.
مگر نه این است که هی خودش را تطهیر و تبرئه میکند، پس چطور است که وقتی به دیگری میرسد هی متهم میکند؟ مگر نه این است که برای هرکار خودش هزار و یک دلیل میآورد پس چطور است که هزار و یک عذر و دلیل را از دیگری نمیپذیرد؟ چرا انسان درباره خودش اینقدر آسان میگیرد، دست بالا را میگیرد اما درباره دیگران پایینترین و بدترین فرضها را لحاظ میکند؟ خودش اگر هیچ وقت احوال کسی را نپرسید، اشکالی ندارد اما اگر کسی که هر روز احوالش را میپرسد، یک روز دیر کرد از او شاکی میشود. مس خودش از طلا هم بالاتر است اما طلای دیگری ارزش آهن هم ندارد. رنج خودش را میبیند اما رنج دیگری را انکار میکند. نیت خودش را پاک میداند اما نیت دیگری را آلوده. از طرفی خودش که محبتی را پاسخ نمیگوید و دلی را میشکند، نمیبیند اما از طرف دیگر بسیار زود رنج است و فوری برمیآشوبد و از خطای هیچ کس نمیگذرد.
این دو همیشه با هم هستند. هرکس خودش را بیشتر تبرئه میکند دیگران را بیشتر متهم میکند و هرکس خودش را بیشتر متهم میکند دیگران را بیشتر تبرئه میکند. شیوه همه اهل سلوک این بوده است که خودشان را آنقدر متهم میکردهاند که نوبت به اتهام دیگران نمیرسیده است.