گفتگوی دانههای انار...
یک بار وقتی در قلب اناری زندگی میکردم شنیدم که دانهای گفت:
- روزی یک درخت خواهم شد؛ باد شاخه هایم را تکان خواهد داد، خورشید در برگهایم خواهد رقصید و من در تمام فصلها قوی و زیبا خواهم بود.
سپس دانه دیگری به سخن آمد و گفت:
- وقتی من نیز چون تو جوان بودم، این چنین رویایی داشتم اما اکنون که میتوانم چیزها را اندازه گرفته و بسنجم، میبینم که آرزوهایم بیهوده بوده است.
و سومین دانه چنین گفت:
- من در خودم چیزی نمیبینم که به آیندهای بزرگ امیدوارمان کند.
و چهارمین دانه گفت:
- اما چه مسخره است زندگیمان بدون آیندهای بزرگتر.
پنجمی گفت:
- چرا درباره چیزی که برایمان اتفاق خواهد افتاد مجادله کنیم درحالی که ما حتی نمیدانیم چه هستیم.
اما ششمی جواب داد:
- هرچه که هستیم باید به بودن ادامه داد!
و هفتمی گفت:
- من درمورد اینکه هرچیزی چگونه خواهد بود، عقیده جالبی دارم اما نمیتوانم آنها را در کلمات بیاورم.
و سپس دانه هشتم و نهم و دهم و آنگاه همه دانهها شروع کردند به حرف زدن. ولی نمیتوانستم به دلیل صداهای زیاد چیزی تشخیص داده و بشنوم.
همان روز به سمت قلب یک «بِه» حرکت کردم. جایی که دانهها کم و اغلب خاموشند.