گفتگوی دانه‌های انار...

گفتگوی دانه‌های انار...

دانه هشتم و نهم و دهم و آنگاه همه دانه‌ها شروع کردند به حرف زدن. ولی نمی‌توانستم چیزی بشنوم.
نویسنده: جبران خلیل جبران
تاریخ انتشار:
139 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند

یک بار وقتی در قلب اناری زندگی می‌کردم شنیدم که دانه‌ای گفت:
-    روزی یک درخت خواهم شد؛ باد شاخه هایم را تکان خواهد داد، خورشید در برگهایم خواهد رقصید و من در تمام فصلها قوی و زیبا خواهم بود.
سپس دانه دیگری به سخن آمد و گفت:
-    وقتی من نیز چون تو جوان بودم، این چنین رویایی داشتم اما اکنون که می‌توانم چیزها را اندازه گرفته و بسنجم، می‌بینم که آرزوهایم بیهوده بوده است.
و سومین دانه چنین گفت:
-    من در خودم چیزی نمی‌بینم که به آینده‌ای بزرگ امیدوارمان کند.
و چهارمین دانه گفت:
-    اما چه مسخره است زندگیمان بدون آینده‌ای بزرگتر.
پنجمی گفت:
-    چرا درباره چیزی که برایمان اتفاق خواهد افتاد مجادله کنیم درحالی که ما حتی نمی‌دانیم چه هستیم.
اما ششمی جواب داد:
-    هرچه که هستیم باید به بودن ادامه داد!
و هفتمی گفت:
-    من درمورد اینکه هرچیزی چگونه خواهد بود، عقیده جالبی دارم اما نمی‌توانم آنها را در کلمات بیاورم.
و سپس دانه هشتم و نهم و دهم و آنگاه همه دانه‌ها شروع کردند به حرف زدن. ولی نمی‌توانستم به دلیل صداهای زیاد چیزی تشخیص داده و بشنوم.
همان روز به سمت قلب یک «بِه» حرکت کردم. جایی که دانه‌ها کم و اغلب خاموشند.

 

من دیوانه نیستم
جبران خلیل جبران
محسن نیکبخت
نشر کتاب پارسه

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: