تب داری باباجان!
از وقتی که بهش پیشنهاد داده بودم بزنیم بیرون شهر، چیزی نگفته بود. حتا، یک کلمه. این بود که وقتی ماشینش را خاموش کرد و یکی دو دقیقهای به سکوت و تماشای برف گذشت- بدون این که نگاهش کنم یا نگاهم کند- ازش چیزی را پرسیدم که همیشه خدا دلم میخواسته ازش بپرسم. اما همیشه با خودم فکر کردهام ممکن است به خودش بگیرد و ناراحتش کند. یعنی ازش پرسیدم وقتی پدرش مرده چه حالی داشته.
پرسید: چطور مگه؟
گفتم: هیچی. همین جوری... میخام بدونم.
گفت که وقتی پدر پیرش داشته از بیماری کبدی میمرده؛ دستش را گرفته بوده تو دستش. داشته یواش یواش میمرده و بدنش سرد میشده. برای همین، خیال میکند که دست او-یعنی پسرش که پدر من باشد- از حد معمول داغتر است و نکند تب دارد. این است که بر میگردد و بهش میگوید: تب داری باباجان.
صدایش داشت به وضوح میلرزید و معلوم بود که دارد به سختی خودش را نگه میدارد که نزند زیر گریه. اما کمی که گذشت، یعنی همینکه توانست خودش را جمع و جور کند؛ ادامه داد و گفت که پدرها این طوری بچههایشان را دوست دارند. یعنی تا این حد عمیق و خالصانه است عشقشان. که وقتی خودشان بدنشان یخ زده و دارند میمیرند، باز هم دلشان پیش بچههایشان است و فکر میکنند آنها هستند که تب دارند و نکند یک وقت طوریشان بشود.
پرسیدم: شد که باهاش بجنگی؟
گفت: نه اونقدری که تو باهام جنگیدی.
و اضافه کرد هیچ پسری در خصومت با پدرش، به گرد پای من هم نمیرسد. یعنی هیچ پسری دیگری را نمیشناسد که تا این اندازه و به این خشونت؛ روی پدرش شمشیر کشیده باشد!
برگشتم نگاهش کردم و گفتم: متاسفم.
نه اینکه واقعا متأسف نباشم و همین جوری چیزی پرانده باشم که دلش را به دست بیاورم. نه! داشتم از ته دلم میگفتم متاسفم که مجبور شدهام شمشیر بردارم و بیفتم به جانش. هم خودم و هم او را تخریب کنم تا از فرط عشق و البته این که خیال میکند از من عاقلتر است – درست مثل هر متولد مرداد- مثل مار نپیچد به جانم و خلقم را از آنچه هست تنگتر نکند.
چند لحظهای طول کشید تا بتواند چیزی بگوید. دست ِ آخر هم گفت که از میان بچهها؛ من به مادرم رفتهام. او هم یک جنگجوی تمام عیار بوده و تا آدم را مجبور نمیکرده به اشتباهش اقرار کند؛ دست از جنگیدن بر نمیداشته. خیلی شد که ازش شکست خوردم. اما بهم چسبید.