تا تنها نشدم نگفتم «خدایا متشکرم!»
روشن نشدن شورلت جزو برنامههای ثابت زندگی بود. آرتوش کاپوت را بالا میزد و خیره میشد به دل و روده کهنه و جا به جا زنگ زده ماشین. بعد با شلنگهایی ور میرفت که نمیدانستم چی را به چی وصل میکنند و مطمئن بودم آرتوش هم نمیداند. میپرسیدم «روشن نشد؟» آرتوش میگفت «هوم.» چند لحظه همراهش خیره میشدم به موتور ماشین و فکر میکردم «عین مریض رو به مرگی که به زور سرُم و دوا زنده نگهش دارند.» میگفتم «تاکسی خبر کنم یا تلفن کنم به آقا سعید؟» اگر دیرش شده بود میگفت «تاکسی.» مثل جراحی که به پرستارش بگوید «قیچی.» و اگر عجله نداشت و ماشین هم رضایت نمیداد لک و لککنان برود تا تعمیرگاه میگفت «تلفن کن به آقا سعید.» مثل جراحی که به پرستار بگوید «خون تزریق کن.»
آقا سعید صاحب تعمیرگاهی نزدیک سینما خورشید بود. هر بار آرتوش و شورلت را میدید میخندید، دستهای سیاه شده را میگذاشت روی موهای وزوزی سیاهترش و میگفت «باز شوی جان خراب شده؟» تقریبا هر بار که آقا سعید میآمد بالای سر شورلت، دور از گوش آرتوش به من میگفت «خانم مهندس، اگه شمام –ببخشینها!- مثِ خانومای دیگه یه گم غر بزنین به جون ِ شوهرتون، آقا مهندس حتما یه ماشین مدل بالا میخره.» و وقتی که میگفتم «مهندس با این ماشین اُخت شده،» آقا سعید سر تکان میداد و زیر لب میگفت «راستش سر از کار شما و آقا مهندس در نمیآرم. مشتریای شرکت نفتی تا تقی به توقی میخوره و حقوق زیاد میشه و گِرِید میره بالا، اولین کارشون عوض کردن خونه و ماشینه ولی شماها...» برایش شربت یا چای میبردم و میگفتم «رتبه و حقوق چه ربطی به خانه و ماشین داره؟» شربت یا چای را سر میکشید و میگفت «نداره؟»
به جای رفتن و استادن کنار ماشین و شرکت در مراسم همیشگی تکیه دادم به دیوار راهرو، چشمها را بستم و بلند گفتم «خدایا، روشنش کن.» میخواستم تنها باشم. میخواستم خیلی زود تنها باشم. سردم درد میکرد و بیحوصله بودم.
با صدای روشن شدن ماشین چشمها را باز کردم. اما تا آرتوش دنده عقب از گاراژ بیرون نرفت و توی خیابان نپیچید و صدای ماشین دور نشد نگفتم «خدایا، متشکرم.»