زندگي را بچشيد حتي اگر تلخ باشد
از قديم گفتهاند ترس برادر مرگ است. اما بهتر است بگوييم ترس سرچشمه همه دشمنيهاست. طبيعتا وقتي از چيزي ميترسيم از آن نفرت هم پيدا ميكنيم. فرق زيادي هم نميكند كه از سگ باشد، يا حتي از سوسك، يا تاريكي و يا بلندي، حتي هواپيما. اينها ابتداييترين ترسهايي هستند كه ما از كودكي با آنها مواجه ميشويم و اولين دشمنان ما شايد.
بزرگتر كه ميشويم ترس به گونه ديگري خودش را نشان ميدهد. شايد ديگر ترس از سوسك و تاريكي آنقدر برايمان مهم نباشد تا مثلا ترس از قبول نشدن در كنكور، ترس از ازدواج و ... . و وقتي اين مراحل پشت سر گذاشته شد، ميرسيم از آينده، سرنوشت، مرگ...
در هركدام از اين مثالها را اگر دقت كنيد يك ويژگي مشترك دارد. «ندانستن». اينكه چون نميدانيم ميترسيم. چون تاريكي را نميشناسيم، چون نميدانيم زندگيمان پس از ازدواج چگونه است و يا زندگي فرزندانمان، نميدانيم در آينده چه اتفافاتي برايمان ميافتد، نميدانيم بيماري كه قرار است گريبانمان را بگيرد چيست و يا پس از مرگ اوضاعمان چگونه خواهد بود، میترسیم. اين ندانستهها ما را ميترساند و همينها ميشوند دشمن ما. ميشوند كابوس روز و شب.
اصلا قرار نيست خيلي فلسفي فكر كنيم. اين دشمني ما با ندانستهها در همه مراحل زندگي تاثير ميگذارد. با كوچكترين تغييري مخالفيم. مثلا با عوض كردن شغلمان، چون نميدانيم شغل جديدمان چگونه خواهد بود، ميترسيم و خودمان را به اجبار با همين شغلي كه از آن ناراضي هستيم، سازگار ميكنيم. جرات ريسك تغيير شغل را نداريم به همين دليل با آن مخالفيم . جالب اين است كه بسياري مواقع ترس خودمان را به ديگران هم انتقال ميدهيم و آنها را مثلا از تغيير شغل منصرف ميكنيم. وقتي اين ترس و متعاقب آن اين دشمنيها طولاني شود تبدیل به عادت میشود. ديگر به خانهاي كه در آن نشستهايم عادت ميكنيم، به شغلمان، به شهرمان، حتي به وسايل خانهمان. و جرات عوض كردن لپتاپ و موبايلمان را هم نداريم.
اما نميتوان اينگونه زندگي كرد. بايد دل را به دريا زد. بايد از تغييرات استقبال كرد. بايد جرات بيشتري داشته باشيم و ريسكپذيرتر باشيم. شايد شكست بخوريم اما حداقلش اين است كه خودمان را محدود نكردهايم و زندگي را چشيدهايم حتي اگر تلخ باشد.