در صحرا اگر کسی را بکشی، تنهایی تو را میکشد
خورشید در صحرا فقط شنها را روشن میکند و به آواز میآورد. صحرا هیچکس را به تمام در ابر ندیده است. ابر و صحرا، شن و ابر یکدیگر را در هیچ صحرایی ملاقات نکردهاند. صحرا هیچ جای پایی از مردمان و حیوان صحرا زیست را نگه نمیدارد. در زیر شن، زنگی ماران به اوجند. ماران، افعیهای صحرایی، عشق ورزیشان را هیچ زندهای ندیده است. زندگی در زیر شنها به جریان است... صحرائیان میدانند نباید پا بر دم و تن ماران بگذارند... زهر بچه ماران شب بیدار، حتی اگر به بازی، در تن زندهای از هر گذرندهای مهمان شود، نفسش به فریاد چهارم نخواهد رسید.
حکومت بر صحرا کار آدمیان نیست. هیچ نشانی در صحرا پایدار نیست. آب بر هیچ کجایش جاری نیست. دلیری در سفر صحرایی خاص هر انسانی نیست. هیچ صدایی را جز صفیرهای باد و زوزههای تپهساز از توفان نتوان شنید. درنگ و استراحت نیست. منظره آشنا نیست. ایستاده و ربوده میشوی. جادهای برای ربوده شدن نیست. مدفون میشوی. صحرا صدای هیچ سازی را جز ساز خودش نمیدمد. بر او هماوردی نیست. اگر انسانی با او و در او درآید ناشدنی است. هیچ زمانی، به رفتار او سپری نمیشود، جر آنچه خود خواهد. زمان به رفتار او سپری میشود.
شب و روز چون زندگی در آن فرا نمیرسد. طلوع آن «شاد خام» غروب آن «شاد خوار» است. فقط برای مسافران نزدیک در خود، منظره میشود. ماران نمیخوابند. باد و نسیم و توفان یک سره، شکلهای تپهای را هراسان میکنند و تغییر میدهند. خونی بر شن نمیماند. آبی بر تن خنک نمیکند. هیچ زمستانی را به یاد ندارد. بر بهار آشنا نیست. جا برای پنهان شدن ندارد. جا برای امپراتوری ندارد. هزار تو ندارد. کوچه و خیابان نیست. کاروانسرایی در راه نیست. چه لب به دشنام گشایی و چه شعف پیش کنی، با او کاری نیست.
مهروزی در آن، کین ورزی در آن، عشقبازی در آن، صلحجویی در آن، باطن و خواسته اوست. در او آشتی به جنگ است. جنگاوران میمیرند و آشتیپیشگان فرصت راهیابی دارند. درختی را نمیتوان در آن نشانه گذاشت. جویباران نه آب در آن دارند و نه صدا. راه را، راهداری نیست. راه را دانایان شن در آسمان میجویند. نه اورنگی است و نه سر سلطان، نه ژندهای است نه تن خوش جاونه، نه خوش سیما از آن بیرون میشود، نه علیل. خبر بد، پیک ندارد. هیچ رعنایی در آن نمیماند. در صحرا اگر کسی را بکشی، تنهایی تو را میکشد. صحرا بازی خودش را میداند.
حسد
مسعود کیمیایی
نشر ثالث
صفحه 228