بپرس که پرسش روح و جان ذهن آدمی است!
«یحیی» شخصیت اول کتاب «قلندر و قلعه» است. در بخشی از این کتاب، او به عنوان طلبه یکی از مجالس درس اصفهان، در کلاس ظهیرالدین فارسی، سوالی تفسیری از وی میپرسد که او قادر به پاسخ این سوال نیست:
«درس که به پایان رسید، استاد (ظهیرالدین فارسی) یکی از شاگردان قدیمیاش به نام شیخ احمد را صدا زد و به او گفت:
- من عجله دارم. باید زودتر بروم. این پسر، یحیی شاگرد با استعدادی است. تو با او صحبت کن و ببین اشکالش چیست. سعی کن تا مطلب را خوب به او بفهمانی.
این را گفت و حرکت کرد.
شیخ احمد که شاگرد قدیمی ظهیرالدین بود و بیش از ده سال بود که نزد او درس میخواند، دست یحیی را گرفت و در حالی که از شبستان مسجد بیرون میرفتند، گفت:
- چند دقیقهای را در حجره من بنشینیم و درباره همین موضوع بحث کنیم.
یحیی که او را از نظر سن و سابقه جلوتر از خود میدید، با احترام گفت:
- اگر این محبت و بزرگواری را در حق من بکنید سپاسگزار خواهم شد.
شیخ احمد تا آن روز یحیی را ندیده بود. تا به حجره برسند، چیزهایی از او پرسید! مثلا این که اهل کجاست؟ کی آمده؟ کجا سکونت دارد و چه کسی خرج او را میدهد؟
حجره تنگ و تاریکی بود. فرشی از حصیر، مقداری ظرف و چند کتاب، تمام لوازم حجره بود. روی حصیر کف اتاق که نشستند شیخ احمد گفت:
- ببین یحیی! من نمیخواهم با تو بحث کنم. چون جواب سؤال تو را نمیدانم. اصلا متوجه سؤالت نشدم. اما آقا که جوابت را نداد، نه این که نمیتوانست، بلکه فکر کنم از سؤال تو بدش آمد. یحیی تو باید بدانی که سؤال کردن خطرناک است، تا میتوانی گوش بده، حرف نزن! اگر میبینی من نزد ایشان حرمتی دارم، بیشتر به خاطر این است که تاکنون حتی یک سؤال هم نپرسیدهام. فقط گوش دادهام و بلی گفتهام.
یحیی با تأمل گفت:
- اگر سرور ما بپرسد که جواب سؤالت را گرفتی یا نه، چه بگویم؟
- او نمیپرسد. هیچ وقت سر به سر ماها نمیگذارد. به تو نصیحت میکنم یحیی! اگر میخواهی حرمت داشته باشی، اگر میخواهی با آرامش زندگی کنی، کم حرف بزن. نپرس که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. من دیگر حرفی ندارم!
یحیی از حجره شیخ احمد بیرون آمد. در فکر فرو رفته بود و زیر لب میگفت:
عجب! مگر میشود نپرسید؟ پرسش جان و روح ذهن آدمی است. من این همه راه آمدهام برای اینکه کسی را پیدا کنم و چیزی بپرسم. اگر جرأت و امکان پرسش را از من بگیرند، مطمئنم چیزی به من نخواهند داد. باشد سعی میکنم که نیندیشم و نپرسم، اگر بشود! دیگر نمیپرسم و خدا میداند!