قربانت شوم حرف بد نزن!
خدای تعالی به فضل و کرم خودش همهچیز به شما داده است سوای حوصله. تصدق تو باشم من چه حد دارم صاحب شما شوم اما خوش نیست از شما که اسم برادر اینطور ببرید. خدا آن روز را نصیب شما نکند که پروا نداشته باشید. خدا مرا بکشد همچنین لفظی را نبینم و نشنوم. همینکه این لفظ بد را در این کاغذ دیدم، دانستم شما به حال خود نبودهاید. هرچه گفتهاید و نوشتهاید از روی بیخودیهای عالم تغیّر است.
قربانت شوم، نوشتهاید عمارت اوجان نخواهم ماند، مختارید. پس بفرمایید کجا خواهید رفت. حالا که در اوجاناید و نه وباست و نه سرماست و نه گرما، اینطور بر سر من میآرید، اگر به شهر بروید پناه بر خدا که تا بشنوید در محله حکما باد یکنفر دُمل بههم رسانیده، من باید از ایران فرار کنم در نجف اشرف بسط بنشینم.
قربانت شوم، من طاقت این حرفهای شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بیتربیت بالا آمدی، خوشآمدگو بسیار، دلسوز غمخوار کم داشتی. نایبالسلطنه روحی فداه، مرا به نوکری شما داده بلکه توانم تربیت کنم اما من غلط میکنم، توبهکار میشوم، اختیار با خودت است، هرجا بخواهید بروید و خود بمانید، از من همین است که خدمت شما را بکنم، اسب و قاطر حاضر کنم.
نوشتهاید از زن خوف میکنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزیام. از زن میترسم. از موش میترسم. از موشهای جوی هم میترسم اما این عیبهای خودم همه را به توسط بیبیکوچک، زن آقانوروز، خدمت شما عرض کرده بودم. آخر سخنها این است که نایبالسلطنه روحیفداه مرا به نوکری شما داده است و من حاضر و آمادهی خدمت هستم. میمانید، همانجا خدمت شما را میکنم. میروید، اسب و قاطر و تخت حاضر است. هرچه بخواهید فرمایش کنید بندگی میکنم. حرف بد را میگویم مزن اگر نشنوی هم عار من نیست. دختر پادشاه و خواهر آقای من هستید. والسلام.