خدا معدن خوبيهاست
از دنيا كه به درگاه خدا باز میگرديم، كارهای خوبمان را هديه با خود میبريم. خدا معدن خوبیهاست. آنقدر خوبي نزد خدا هست كه نه چشمی ديده نه گوشی شنيده. ما اگر جای خدا بوديم، چه میكرديم؟ با كسی كه خوبی را به معدن خوبی باز میگرداند و به صاحب معدن میگويد: هديه برايت آوردهام، چه بايد گفت؟ صاحب معدن اگر بگويد: «اين خوبی كه تو برای من هديه آوردهای، از همين معدن من، سفر كرده و آمده و آمده تا به تو رسيده؛ پس در واقع، اين كار خوب، هديه من است به تو نه هديه تو به من...» حرف نابجايی زده ؟ ولی خدا كار خوب ما را نه تنها به عنوان هديه میپذيرد بلكه اگر بخواهيم، حاضر است آن را از ما دوباره بخرد. اين از بزرگواری و بینيازی خداست.
میگويند در زمان مامون، خليفه عباسی، يك عرب باديهنشين، روزی به درگاه مامون آمد و گفت كه برای خليفه هديه آوردهام. وقتی او را به حضور خليفه بردند، معلوم شد كه اين مرد بياباننشين، در كنارهای از بيابان خشك و سوزان، آبگيری زلال يافته، آبی كه شيرينتر از آن در عمرش نديده بوده. پيش خودش فكر كرده كه اگر اين آب بینظير را برای خليفه هديه ببرم؛ شايد جايزهای در برابرش بگيرم و زندگیام تكانی بخورد . وقتی خدمتكاران خليفه سر مشك مرد باديهنشين را باز كردند و كاسهای از آن آب برای خليفه بردند، اولين جرعهای كه از گلويش پايين رفت، تا آخر ماجرا را فهميد. آب شور و تلخمزهای بود ولی عرب باديه كه هرگز جز آبهای مانده از باران و تهنشسته در گودالها نخورده بود، در عالم خودش فكر میكرد كه آب بهشت پيدا كرده است. خليفه به روی خودش نياورد و توی ذوق آن بيچاره نزد. كلی از طعم و مزه و زلالی آب تعريف كرد و حسابی تشويقش كرد و گفت: جايزه بزرگی پيش من داری فقط به يك شرط و آن شرط اين است كه از در كاخ كه بيرون رفتی، مستقيم به نزد قبيلهات در بيابان بازگردی و در بغداد توقف نكنی. بعد دستور داد هزار سكه طلا به او بدهند و روانهاش كنند. بعد نزديكان خليفه از او پرسيدند كه آن شرط برای چه بود؟ گفت: اگر او به داخل شهر میرفت و آب عظيم رود دجله را میديد كه چگونه پر نيرو و زنده و بیحساب از دل بغداد میگذرد، میفهميد كه آب مشكش هيچ نيست. ترجيح دادم كه در اين خيال بماند كه برای من آبی به زلالی و شيرينی آب بهشت آورده ولی خجالت نكشد .