تن صدایت فالش است
مرد گوشه خیابان ایستاده بود، گوشی تلفن همراهش را با فشار شانه، روی گوشش نگه داشته و در حالی که با یک دست، کیفش را گرفته بود و با دست دیگر داخلش را میکاوید، سعی میکرد، طوری گوشی را کنترل کند که زمین نیفتد.
تاکسی به مرد که رسید از سرعتش کاست؛ مرد که با صدای بلند صحبت میکرد، کلامش را برای لحظه قطع کرد و رو به راننده گفت: «شهرزیبا». راننده ترمز را زیر پا لگد کرد و مسافر «اوهوم اوهوم» کنان پرید روی صندلی جلو. در را محکم بست و دوباره با همان سماجت، کیفش را کاوید. مرد صحبتش را با تلفن همراه و با صدایی بلند، عصبی و تقریبا گوشخراش ادامه داد:«به تو گفته بودم، باید بیشتر دقت کنی! کپی چنین فیش مهمی را حتما باید میگرفتی! حالا هم که اصلا پیدایش نمیکنم...»
مرد بلند بلند مکالمهاش را ادامه داد و انگار نه انگار کنار راننده نشسته است. آن سوی خط کسی صحبت میکرد که یا کلماتش مرد را عصبیتر کرده بود. مرد مکالمهاش را همچنان بلندتر ادامه داد که ناگهان صدای ضربه تکاندهنده و شوک آوری به گوش رسید. سپر تاکسی شکسته بود و چالهای عمیق روی بدنه اتومبیل جلویی ایجاد کرده بود و همه مسافران شوکه بودند. چند ثانیه بعد، مرد با صدای بلند اولش مکالمه را ادامه داد. یکی از مسافران فریاد زد، «بس است دیگر آقا. تن صدایت را پایین بیاور! یک ساعت است که با آن صدای نخراشیده، همه ما را در جریان فیش گمشدهات گذاشتهای.» مرد خواست به خاطر عصبانیتش که حالا دوباره عود کرده بود، جوابی(که شاید پاسخ تندی هم بود) به مسافر بدهد، که راننده نیز که حالا به خاطر اتفاقی که برای اتومبیلش افتاده بود به جمع مسافران معترض ملحق شد: «راست میگوید مرد حسابی! به ما چه ربطی دارد چه اتفاقی برای تو افتاد! صدایت را انداختی توی سرت و هوار میکشی...» مرد برو بابایی حواله راننده و مسافران کرد و پیاده شد.
مسافران متفرق شدند و رانندگان دو اتومبیل برای توافق بر سر میزان و نحوه پرداخت و دریافت خسارت شروع به صحبت کردند. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که مردی در حال مکالمه با صدای بلند از محل تصادف عبور کرد! راننده تنها سرش را به نشان تاثر و تاسف تکان داد...