چرا ما به سرزمین خودمان احساس تعلق نداریم؟
«بیتفاوتی». تا به حال به این کلمه دقت کردهاید؟ به کارکردش و ماحصل عمل به چنین حسی؟ بیتفاوتی از این کلمههایی است که تیغ دو لبه دارند. اگر در جای خوبی استفاده شوند، مزایای خوبی دارند و اگر در جایی که نباید، سر و کلهشان پیدا شود خطرناک هستند. مثلا در مقابل پرخاشگری یک آدم در خیابان نسبت به خودتان، بیتفاوت بودن خیلی خوب است. چون اگر برایتان رفتار آن آدم مهم باشد یا باید دعوای لفظی کنید یا دست به یقه شوید. ولی اگر در همان خیابان دیدید که فردی دارد از درد به خودش میپیچد، بیتفاوت بودن خیلی کار درستی نیست چون بعدا که به او کمک نکنید و به خانه بروید، حتما وجدان شما درد میگیرد؛ شاید نیاز فوری به کمک شما داشت!
اما همین کلمه خود حاصل حسهای ریشهایتر است. مثلا وقتی توی خیابان آن شخص پرخاشگر در حال توهین به قومیت شما باشد و شما هم آدمی باشید که روی قوم و اصالت توجه ویژه داشته باشید، بیتفاوت ماندن در مقابل توهینهای او کمی برایتان سخت میشود. یا اگر شخص بیماری را کنار خیابان میبینید یک معتاد ولگرد باشد، چون برای او ارزش و شان اجتماعی چندانی قائل نیستید اگر بهش کمک نکنید وجدانتان خیلی هم درد نمیگیرد. تنها ممکن است به حال او تاسف بخورید.
خب حالا بیاییم و ببنیم که کجاها از حس «بیتفاوتی» استفاده میکنیم و این بیتفاوتی که به ما ضربه میزند، حاصل چیست. مثلا ما نسبت به ارتقای فرهنگ عمومی در کشور بیتفاوت هستیم؛ روی زمین زباله و آب دهان میریزیم، نسبت به اینکه دیگران زباله و آب دهان خود را بیرون بریزند بیتفاوت هستیم، هنگام رانندگی به قوانین راهنمایی و رانندگی اهمیتی نمیدهیم، هنگام عبور از خیابان نسبت به قوانین بیتفاوتیم، نسبت به حفظ و نگهداری آثار باستانی و میراث نیاکانمان بیتفاوتیم، نسبت به حفظ محیط زیست و پوشش گیاهی بیتفاوتیم، هنگام مشاهده تخریب محیط زیست توسط دیگران هم بیتفاوتیم...
این قبیل بیتفاوتیها از کجا و چرا ناشی میشود؟ به نظرم یک علت خیلی مهم دارد؛ ما احساس تعلق به شهر و کشور خودمان نداریم! بله... جای تعجب هم دارد. ایرانی همیشه به سرزمین خودش عشق ورزیده و شعرهای و نثرهای و داستانهای بیشماری برای خاک خودش به رشته تحریر درآورده. اما در عمل اینطور به نظر میرسد که احساس تعلقی وجود ندارد. ما زباله خود را در هر کجا که باشیم- تاکید میکنم هر کجا- روی زمین میاندازیم. انگار نه انگار اینجا کوچه ما، خیابان ما، شهر ما و کشور ماست. احساس تعلق ما به محض اینکه از خانه شخصی خودمان به بیرون پا میگذاریم رنگ میبازد و همه جا چنان برایمان غریبه میشود و نسبت به حفظ قوانینش که برای خودمان وضع شده، بیتفاوت میشویم. مجبوریم به دلیل مشاهده زبالههای فراوان در سطح شهر و تخریب جنونوار محیط زیست یک قدم- شاید هم چند قدم- جلوتر بیایم و بگویم؛ گاهی نه تنها احساس تعلقی به محله و شهر و کشور خود نمیکنیم، بلکه گمان میکنیم در سرزمین دشمن خود هستیم، آن هم دشمنی که میخواهیم نیست و نابود شود. انقدر که بیتفاوت و حتی بیرحم عمل میکنیم. هر روز تصاویر زشت ریختن زباله و آب دهان را در همه جا میبینیم. آمار تصادفها به دلیل رعایت نکردن قوانین بالاست و انگار کسانی که در جاده با ما ماشین میرانند هم وطن و هم خون ما نیستند و ما با آنها جنگی دیرینه داریم. هر روز آمار تخریب جنگل و صید بیرویه حیوانات نادر و ... انگار ما موقت در این کشور هستیم و قرار است بعد از نابود کردن منابع طبیعی اقوامی که با آنها هیچ نسبتی نداریم و نسبت به سرنوشتشان بیتفاوت هستیم، این کشور را ترک کنیم...
عجب کلمه بدی است این بیتفاوتی! این بیرحمی ناشی از بیتفاوتی. راستی چرا ما به سرزمین خودمان احساس تعلق نداریم؟