تست خودبزرگبینی بدهیم!
یک سوال دارم: خود بزرگبینی چرا بد است؟ من گاهی با اینجور مفاهیم به اصطلاح ذهنی که مرز مشخصی ندارند، دچار چالش میشوم. منظورم از ذهنی این است که قابل مشاهده نیستند. شما نمیتوانید بروید آزمایشگاه و آزمایش خون بدهید تا پزشک تشخیص دهد میزان خودبزرگبینی شما در حد نرمال هست یا نه و در نهایت بگوید؛ آقا یا خانم محترم شما دچار خود کمبینی یا خود بزرگبینی هستید یا در مرز هشدار قرار دارید و این نکات را رعایت کنید. بنابراین چون این طور مفاهیم ذهنی هستند و از روی برخی شواهد و در طول زمان قابل کشف هستند و حتی در موارد زیادی دیده شده شخص خود بزرگ بینی را کتمان کرده است یا حتی از حضور آن بیخبر است، صحبت کردن دربارهاش سخت میشود. برای همین من سعی میکنم در این یادداشت از یک مثال و مدل عینی برای چرایی بد بودن این صفت استفاده کنم.
خب! فرض کنیم در یک مهمانی یا مثلا جایی مثل سالن انتظار نشستهایم روی یک صندلی یا مبل راحتی یا اینکه تکیه دادهایم به یک پشتی و روی زمین نشستهایم. مقصود اینجا دقیقا همان فعل نشستن است. ممکن است ما چاق یا لاغر یا نرمال باشیم. ممکن است کنار ما یک نفر دیگر جا بشود برای نشستن و ممکن هم هست که نشود اما ذهن ما، اگر جا هم داشته باشیم این پذیرش را ندارد که فرد دیگری کنارمان بنشیند. مثلا حس گرما میکنیم و دوست نداریم جایمان تنگ شود. یا از این آدمها هستیم که اصولا دوست داریم دور و برمان خلوت باشد تا جای مانور زیادی داشته باشیم و دست و پایمان را هرطور که دوست داریم تکان دهیم یا هر فیگوری که علاقمندیم بگیریم. برای همین یا طوری مینشینیم که کسی جسارت نکند و دور و بر ما پیدایش شود تا کنار دستمان بنشیند یا به عنوانهای مختلف اعلام میکنیم که اینجا جای ماست و جا تنگ است و فقط خودمان جایمان میشود و از این حرفها. تا دیگران دریابند که کنار ما جایی برای آنها نیست. در این حالت اگر ما لاغری مفرط هم داشته باشیم و دو نفر کنارمان جا بشوند، باز کسی کنار ما نمینشیند چون حوصله نگاه سنگین ما را ندارد. اما اگر چنین طرز تفکری نداشته باشیم، اگر فرد چاقی باشیم و به واقع فرد دیگری جا نشود باز هم سعی میکنیم جمع و جورتر بنشینیم تا اگر کسی خواست کنارمان بنشیند جا داشته باشد. خب آخرش که چه؟ هیچی دیگر! یک فردی جا میشود و ما سر گپ و گفت را با او باز میکنیم و دوست میشویم و یک دوست بیشتر یعنی تجربه بیشتر. تجربه بیشتر یعنی سود بیشتر، سود بیشتر یعنی دارایی بیشتر!
خود بزرگبینی هم همین است دیگر! فکر میکنیم بزرگ و همه چیزدان و کاربلد هستیم و توی کار و زندگی و روابط، حرف اول را میزنیم و برای همین کسی را تحویل نمیگیریم و هیچ کسی هم سمت ما نمیآید. برای همین ده سال هم که بگذرد بدون تغییر میمانیم؛ همان جایگاه شغلی، همان دوستان معدود، همان میزان اطلاعات، همان خلق و خو بدون پیشرفت در بزرگی روح... تازه اگر دوستانمان و روابطمان کم نشده باشند. چون در اغلب موارد دور و بر آدم خود بزرگبین خلوت هم میشود.
خودمان اخلاقمان را آنالیز کنیم. داشتهها و نداشتههایمان را لیست کنیم و با گذشته قیاس کنیم. دادهها را کنار هم بگذاریم. مقایسه کنیم و نتیجه بگیریم خودبزرگبین هستیم یا نه. ببینیم الان چندتا دوست و همکار درست و درمان داریم که میتوانیم رویشان در موارد اورژانسی حساب باز کنیم. در این شمارش، دور دوستان مقطعی که مثلا وقت در و دشت یا دور همیهای کافهطور هم را میبینیم خط بکشیم. دوست یعنی کسی که بشود رویش حساب کرد! ببینیم قدمت دوستان و همکارانمان چندساله است. خانواده را همین جا حساب کنیم، با همهشان گرم و صمیمی هستیم؟ درجه و شان اجتماعی و کاری را هم از قلم نیاندازیم. چقدر در این زمینه توسعه داشتیم؟ اگر هنر و حرفهای را تخصصی دنبال میکنیم، توانستیم با استادان بزرگتر و بیشتر آشنا شویم یا پس از مدتی به سرعت استاد شدیم؟ و خیلی گزینههای دیگر که اگر بیشتر دقت کنیم پیدا میشوند و میتوانند در رسیدن به جواب آزمایش خود بزرگبینی کمکمان کنند.
همیشه و همهجا حتی اگر روح چاق و ففربهای داریم و آدم بزرگی هستیم، جمع بنشینیم تا جا برای بقیه باشد. چون همیشه و همهجا آدمهایی هستند که روحشان از ما فربهتر است. باید جا را باز کنیم تا این شانس را داشته باشیم که همنشین آدمهای بزرگتر از خودمان شویم. چون فقط در این صورت است که بزرگ و بزرگتر میشویم. درغیر این صورت روحمان لاغر و تکیده میماند و توهم فربه بودنش نمیگذارد روح را پرورش بدهیم.
خود بزرگبینی یکی از عارضههای پررنگ جامعه ماست. عارضهای که نمیگذارد روح هر کدام ما رشد خوب و قابل قبولی داشته باشد و در نهایت جامعه به توسعه برسد. چراکه توسعه جامعه وابسته به میانگین بزرگی روح همه افراد جامعه است.